سال 94 اربعين با خانواده رفته بوديم کربلا
پدر هم با ويلچر با ما امد.
هرچه گفتيم پياده روي است شما سنت بالا وو. حريفش نشديم
از اتفاقات شروع سفر و کوت و شوملي و. که بگذريم(شايد در فرصتي گفتم)
وارد شهر تجف که شديم. از يک خيابان دراز عبور کرديم
سر پيچ جواني که بعدا فهميديم اسمش ابو علي است و برادر شوهر ام صادق
جلو ما را گرفت که الا و بلّا بياييد خانه ما
به محض ورود به خانه
ام صادق به استقبالمان امد و اتاقي و .
ام صادق از برادرم احمد چشم بر نمي داشت.
غذا برايش جدا نگه مي داشت. حمام را برايش گرم ميکرد.
صبح پرسيد احمد خوب خوابيد؟احمد زيارت کرد؟ احمد؟
کم مانده بود او را نوازش کند.
دو روز در نجف و خانه ابوعلي و ابوصادق مانديم.
روز دوم
ام صادق به اتاق خودش دعوتم کرد و البومش را نشانم داد
ناگهان خشکم زد. عکس احمد در البوم او چه ميکرد
خنديد و گفت: برادرم است. سيد علي. سال قبل خادم الحسين همين موکب جلو در بود
يکي از دوستانش که به داعش پيوسته بود
او را براي شام دعوت کرد و.
تصور مادر ام صادق وقتي سر بريد پسرش را ميديد حالم را بد کرد
راز ام صادق را تا ايران با خودم اوردم
به مهران که رسيديم
به احمد گفتم : ام صادق در لباس تو به برادرش محبت مي کرد اين چند روز
خوب شود لحظه وداع خواب بود ام صادق
وگرنه نمي دانم چه طور از احمد دل مي کند.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

رابطه علم ودین روغن های ترکیبی گیاهی میوینچی-MAYVINCI سوله سازی shaapaaraak لوتوس موزیک خندونه آشپزی دُژْفَرْنودْ فروشگاه تک